به گزارش «رساگفت»: تا چشم کار می کند نقاشیهای طبیعت خدا را میتوان دید. گیلان است و زیبایی خیره کننده اش. راهی روستای «گَشت» از شهرستان فومن شدیم تا به همان اندازه که چشم سرمان از خلقت بینظیر خدا مات و مبهوت شده، چشم دلمان را هم مهمان زیباییهایی از جنس مهربانی، پشتکار، امید و خانواده کنیم!
مهمان قاسم (روح اله) عادلی شدیم. قاسمِ روایتِ ما از بدو تولد با مشکلات جسمی به دنیا آمده و از ناحیه دست و پا معلول است، ولی از این مرحله عبور کرده و معلولیت برایش محدودیتی ندارد و اکنون نان آور مادر، همسر و دخترش است. خانهی کوچکِ قاسم پراز عشق و محبت است، آمدم از پشتکارش بگویم، محو خانواده دوستی او شدم، خواستم از اراده اش برای روی پا ایستادن بگویم، جذب توکلش شدم. در ظاهر دارای نقص است اما روحی بلند و لطیف دارد واز بندبند وجودش امید، تلاش و توکل فوران میکند.
چهل سال سن دارد و شش سالی میشود که ازدواج کرده و سارای پنج سالهاش ثمره این ازدواج است. میگوید هیچ وقت معلولیتش، دلسردی برایش نداشته و نخواهد داشت، میخواهد برای خانوادهاش بهترین باشد و از هیچ کوششی برایشان دریغ نمی کند.
تا چند سال پیش کارش شالیکاری بود اما او مردِ کار است و خودش را به کشاورزی محدود نکرد. این جوان فومنی میگوید با معرفینامه سازمان بهزیستی و رهیاری سازمانهای رهیاری نهاد مردمی رسالت سه راس گاو خریدم و علاوه برشالیکاری، کار گاوداری را شروع کردم.
نزدیک خانهاش که میشوی صدای مرغ و خروس، اردک و غاز حس زندگی میدهد، سه گاوش امروز هفت راس شدهاند. ناتوانی جایگاهی در ذهن قاسم ندارد و میگوید خودم را به خدا سپردم. همت بالایش انسان را به وجد میآورد، تمام کارهایش را به تنهایی انجام میدهد. در کنار گاوداری و شالیکاری مشغول بلوکزنی است و در حال ساخت خانه است. خشت روی خشت می گذارد و با نگاهی پراز امید و ذوق میگوید میخواهم برای دخترم خانه بسازم.
«سجاد امدادی» رهیار کانون همیاری اجتماعی شهدای سپیران فومن میگوید: «قاسم انسانی عجیب است و کارهای که ما به سختی انجام میدهیم او با علاقه و امید و توانمندی خاصی که دارد همه را به سرانجام میرساند. خوشبختانه کارش رونق گرفته و در امبازار برای فروش محصولاتش غرفه هم ایجاد کرده و منبع درآمد خوبی برای قاسم و خانوادهاش شدهاست. هم ولایتیهایش، بی نظیر توصیفش میکنند و این همه پشتکار را وصف ناپذیر میدانند. قاسم امروز الگوی جوانان روستا شده و همه جا تعریف از این همت والاست. او به ظاهر توان یاب است اما درواقع ما توانمندی خاصی در زندگی او دیدیم که زبانزد همه روستا است».
قاسم عصای دستم است
مادر عاشق قاسم است و میگوید عصای دستم است و نمیتوانم با بچه های دیگرم زندگی کنم. وقتی با لهجه شیرین محلی میگوید قاسم را خیلی دوست دارم و خدانگهدارش باشد قند در دلت آب میشود. این مادر گیلانی میگوید پسرم سختکوش و اهل زندگی است و به همت این پشتکار، زندگیاش رو به جلو است. دعای عاقبت بخیری برای قاسم و خانوادهاش را با حس شیرین مادرانهاش عجین کرد و برکت برای زندگی آنها را آرزو کرد. صبوری و مهربانیاش را مثال میزند و پسرش را به خدا میسپارد.
سارا و بابا
شیرین سخنیاش بیشتر ازپنج ساله ها نشان میدهد، البته که دختر است و برای پدرش ناز دارد. سنش کم است ولی با همین سن کم، دلی بزرگ دارد. میگوید عاشق پدرم هستم و دوست دارم همه جا به او کمک کنم. میخواهد زودتر بزرگ شود و کمک دست پدرش باشد، البته که سارا دختر قاسم بااراده است و اینکه مهربان و پرتلاش باشد، دور از ذهن نیست.
و امیدی که در زندگی قاسم جریان دارد …
قاسم عاشق است، عاشق خانوادهاش و میگوید مادر، همسر و دخترم را خیلی دوست دارم و حس خوبی دارم که در کنارم هستند. حرفها و کارهای قاسم به هرکسی حس امید و زندگی میدهد. او و خانوادهاش دوست داشتن و امید را جوری صرف کردند که گویی در سرزمینی زندگی میکنند که محدودیت نه تنها برایشان ناامیدی و ناکامی به بار نیاورده که عشق و همبستگی بین آنها را صد چندان کرده است.
مردِ این حکایت یادمان انداخت زندگی، همین امیدهایی است که میتوانیم همچون قاسم، آن را به اطرافیانمان تقدیم کنیم.