یکشنبه, خرداد ۱۱, ۱۴۰۴
بدون نتیجه
مشاهده تمام نتایج
  • صفحه اصلی
  • تعالی اجتماعی
    • قرض الحسنه
    • کارآفرینی اجتماعی
    • همیاری اجتماعی
  • توسعه
    • الگوهای توسعه
    • تجربیات توسعه
    • نظریات توسعه
    • جریان شناسی توسعه در ایران
    • معرفی کتاب
  • در قاب سیما
    • تک برنامه
    • مجموعه برنامه
  • درباره ما
    • تماس با ما
رساگفت
  • صفحه اصلی
  • تعالی اجتماعی
    • قرض الحسنه
    • کارآفرینی اجتماعی
    • همیاری اجتماعی
  • توسعه
    • الگوهای توسعه
    • تجربیات توسعه
    • نظریات توسعه
    • جریان شناسی توسعه در ایران
    • معرفی کتاب
  • در قاب سیما
    • تک برنامه
    • مجموعه برنامه
  • درباره ما
    • تماس با ما
بدون نتیجه
مشاهده تمام نتایج
رساگفت
بدون نتیجه
مشاهده تمام نتایج

صهبای حبیب

هر چه که از رفتنت می‌گذرد، بیشتر دنبالت می‌گردم. هر چه الماس وجودت از دل خاطرات دوستان و حتی دشمنانت نمایان‌تر می‌شود، به شناختت تشنه‌تر می‌شوم. هم ‌آبی و هم تشنگی، هم پایانی و هم آغاز ... دلیل بغض‌های گاه و بی گاه آقا! ما را هم در مکتب خوت تربیت کن تا مثل تو، خامنه‌ای عزیز را عزیزتر از جان خود بدانیم و همانند تو طعم رستگارشدن را بچشیم. این کلمات تقدیم به همه آنهای که هر چند پاهای‌شان به دنبال یافتن و درک عظمتت تاول زده، اما چیزی جز رسیدن به تو آرام‌شان نخواهد کرد؛ خاطراتی از دوست و همرزم شهید حاج قاسم سلیمانی، محمدحسین حسین‌زاده ...

رضا ایمانی توسط رضا ایمانی
۱۰ اسفند ۱۴۰۱
در در قاب رسانه
مدت زمان مطالعه: 1 دقیقه
صهبای حبیب
75
بازدیدها

مصاحبه ماهنامه فکه با محمدحسین حسین‌زاده، مدیرعامل بانک قرض‌الحسنه رسالت

به گزارش «رساگفت»: سال ۱۳۶۰ بود. من فرمانده سپاه گلباف بودم و حاج قاسم، تیپ ثارالله را تشکیل داده بود. ایشان در جبهه بودند و ما پشت جبهه. در جلساتی که فرمانده پایگاه‌ها را دعوت می‌کردند، ایشان به عنوان نماینده تیپ ثار الله می‌آمدند و رابطه ما از همان جلسات شکل گرفت. یک بار از ایشان خواستم برای سخنرانی، بیایند گلباف. پذیرفتند و این ارتباط، ادامه پیدا کرد. من از آن زمان تا الان ندیدم هیچ سخنرانی مثل حاج قاسم، دل‌ها را جذب کند. از همان جوانی، همینطور بود. اصلا هم فرصت نمی‌کرد متنی را برای سخنرانی بچیند؛ حرف دلش را می‌زد. عملیات بیت‌المقدس بود و مقر تیپ ثارالله در حمیدیه. با یکی از بچه‌ها نشسته بودیم آنجا که دیدم یک تویوتا استیشنی رد شد. انگار یک گلوله مینی کاتیوشا به سقف ماشین خورده بود و آن را جر داده بود. سقف را از هم باز کرده بود. دوستم گفت که قاسم توی این ماشین بوده ولی چیزیش نشده. این اولین ارتباط غیرمستقیم من با ایشان، داخل جبهه و مناطق عملیاتی بود.

در کربلای ۵ هم در کانال ماهی، حاج قاسم بود. ما شب رفته بودیم خاکریز بزنیم که صبح شد و موفق نشدیم کار را انجام دهیم. صبح، حاج قاسم را دیدم که داشت عملیات را هدایت می‌کرد. این خاطره را آقای علی نجبیب‌زاده هم تایید می‌کنند. مجید حسن‌زاده هم آنجا بود. حاج قاسم زیاد آتش دشمن را دیده بود، ولی آن روز، به حدی دشمن در آنجا آتش ریخته بود که دیدم حاج قاسم روی بادگیرش با خودکار نوشت «قاسم سلیمانی، اعزامی ‌از رابُر». من حس کردم حاج قاسم فکر کردند اینجا دیگر شهید می‌شوند. حالا در ادامه، على نجیب‌زاده تعریف می‌کند که آمدیم پیش حاج قاسم، در حالی که حاج یونس، شهید شده بود. دیدیم حاج قاسم می‌گویند «من اگر شهید شدم، حاج یونس، فرمانده شماست. ما فهمیدیم از شهادت حاج یونس خبر ندارند. با خودم گفتم خدایا چه کار کنم که متوجه شوند. به حاج قاسم گفتم حاج آقا دویست متر جلوتر، خاکریز هست و شما دارید می‌بینید. اینجا الان بنشینیم یا پانصد متر اون طرف‌تر، هیچ فرقی نمی‌کنه. شما برید عقب‌تر. دیشب هم اینجا بودید، من به جای شما هستم.» حاج آقای میرحسینی هم شهید شده بود. حالا از ما اصرار و از حاج قاسم انکار؛ می‌گفتند «اصرار نکن، من اگر بروم عقب، باید به رزمنده بگویم برو، ولی اینجا که هستم می‌گویم بیا». این خاطره مصداق همین حرف هست که الان خیلی بیشتر شنیده می‌شود.

من ابتدا یگان دریایی معاون شهید حاجبی در والفجر ۸ بودم. بعد، شدم معاون شهید مشایخی در مهندسی لشکر. ما چون مهندسی لشکر بودیم، با حاج قاسم، زیاد برخورد داشتیم و روزها کارهایی را که ایشان می‌فرمودند، انجام می‌دادیم.

حاج قاسم، زیاد آتش دشمن را دیده بود، ولی آن روز به حدی دشمن در آنجا آتش ریخته بود که دیدم حاج قاسم روی بادگیرش با خودکار نوشت «قاسم سلیمانی، اعزامی‌از رابُر.» من حس کردم حاج قاسم فکر کردند اینجا دیگر شهید می‌شوند.

عملیاتی به نام والفجر 10 در منطقه حلبچه داشتیم. آنجا ارتفاعی به نام ملخ خور بود که یک طرفش روستای دزلی و طرف دیگرش مشرف به حلبچه بود. آنقدر برف در آن ناحیه بود که بچه‌ها برای تهیه آب، برف‌ها را گرم می‌کردند. بوران بود و ما دیدیم جمعی از سمت عراق می‌آیند که در آنها تعدادی فرمانده لشکر، مثل محسن رضایی و حاج قاسم بودند که برای شناسایی، به عمق خاک عراق رفته بودند.

خاطره دیگر از ماجرای سیل زابل، بعد از جنگ تحمیلی، حدود سال ۱۳۶۹ یا ۱۳۷۰ است. علیرغم اینکه الان، بیشتر در زابل، خشکسالی است، آن زمان، بیشتر، سیل می‌آمد. حاج قاسم من را خواستند، گفتند «برو تهران، ستاد حوادث غیرمقرقه در نهاد ریاست جمهوری، بپرس باید چه کار کنیم.» رفتم و برگشتم. در نهایت، ما آمدیم خاکریزهایی را اطراف زابل زدیم که آب در شهر نرود. یا مثلا بعدها متوجه شدیم که چابهار، مشکل آب دارد. حاج قاسم به آقای حجتی که استاندار وقت سیستان و بلوچستان بود گفتند «من نیروهایم را برای کمک به شما می‌فرستم.» که من و آقای مهندس نامجو بودیم و نهایتا پروژه آب آنجا را انجام دادیم. همه این مثال‌ها برای این است که بگویم که حاج قاسم، یک بُعدی نبودند. نگاه می‌کردند ببینند انقلاب، چه کارِ برزمین‌مانده‌ای دارد. فقط به سازمان خودشان نگاه نمی‌کردند. نمی‌گفتند که من نظامی‌ هستم و جنگ، تمام شده و پادگان هستم.

عملیاتی بعد از کربلای ۵ بود به اسم کربلای ۸. شاید فاصله این دو عملیات، حدود بیست روز بود. تقریبا تمام نیروها و دستگاه‌های مهندسی‌مان را در عملیات کربلای ۸ از دست دادیم. من معاون مسئول مهندسی بودم. تقریبا ساعت از یک نیمه شب گذشته بود و آتش دشمن، بسیار سنگین، تا جایی که نمی‌شد پیکر شهدا را به‌راحتی جمع کرد. زمین هم گل ولای و راه رفتن در آن سخت‌تر از قبل شده بود. حاج قاسم به من بی‌سیم زدند و گفتند «حسین‌زاده! بیا پیش من.» رفتم سنگرِ حاج قاسم. درحالی که حاجی چند شب نخوابیده بودند و خستگی، کاملا در چهره‌شان نمایان بود. گفتند «می‌ری در پنج ضلعی و در فلان سنگر که مهندسی قرارگاه کربلا هست. من هماهنگ کردم دو سه تا دستگاه هست بگیر و بیا اینجا.» تا رفتم دستگاه‌ها را گرفتم آوردم، شد نزدیک اذان صبح. حاج قاسم که دستگاه را دیدند، خوشحال شدند. گفتم «حالا با این دستگاه‌ها چه کار کنم؟» حاجی نشانی سنگری را دادند و گفتند «می‌ری اونجا سراغ حاج حسین خرازی رو می‌گیری و به او تحویل می‌دی.» یعنی رزمنده‌های خود حاجی، دستگاه نداشتند، ولی حاجی برای لشکر حاج حسین خرازی، دستگاه فراهم کردند. باور کنید این صحنه از نظر عظمت ایثار، از آن ماجرای معروف، بین پنج شهید تشنه که آب به اولی رسید گفت به دومی ‌بدهید، دومی ‌گفت به سومی و همینطور ادامه پیدا کرد تا همه شهید شدند، کمتر نبود. تحلیل این واقعه به دقت بیشتری نیاز دارد.

دیگر اینکه بعد از جنگ هشت ساله، کرمان از لحاظ امنیت، دچار مشکل شده بود. کرمان؛ یعنی پانصد کیلومتر در عمق، از طرف مرز شرقی، یعنی تقریبا وسط کشور. اولین روزهایی که ماموریت امنیت شرق کشور به ایشان واگذار شد، من را صدا کردند و گفتند «این مردم، اشرار نیستند. اینها عشایر و قبایل و طوایف هستند. ما باید برای معیشت این مردم، کاری درست کنیم. باید بریم اطراف جازموریان، زمین شناسایی کنیم و نقشه‌برداری کنیم و چاه آب بزنیم و بین طوایف، تقسیم کنیم.» من رفتم اطراف جازموریان و شد شب جمعه که می‌خواستم جایی برای خواب پیدا کنم. در عمق ناامنی آنجا بودم. کانکسی پیدا کردم و نماز مغرب و عشا را خواندم. دیدم یک ماشینی آمد، ترمز کرد. پیش خودم گفتم شاید از اشرار هستند و آمدند مرا ببرند. دیدم در ماشین، سه نفر نشستند. حاج قاسم، همراه دو نفر دیگر هستند. بدون هیچ تشریفات نظامی ‌و بدون اسلحه‌ای. حاج قاسم، پیاده شدند و شب، همانجا بودند. حسین پورجعفری، همکاری به اسم مجید حسن‌زاده داشت. حاجی با مجید حسن‌زاده تماس گرفتند و گفتند «فردا صبح، بعد از نماز، با چهل تا انگشتر عقیق، بیا پیش من.» مجید گفت «حاجی! کرمان چیزی که شما می‌خواید خیلی پیدا نمی‌شه، ولی چشم.» حدود سیصد چهارصد کیلومتر بین مجید و ما فاصله بود. صبح که شد، با چهل تا انگشتر عقیق آمد. با حاجی، نماز صبح خواندیم و صبحانه را خوردیم. حدود ساعت 9 بود که دیدیم سی چهل نفر از این سران طوایف آمدند. حاجی با آنها صحبت کردند و گفتند که من هم بچه عشایر هستم و شروع کردند به تعریف از آنها. در آخر هم یک جمله گفتند «اگر کسی در طایفه‌تون یا سران طایفه هست که سلاح داره بیاره. اگر ندادند ما با کسی با کلاش صحبت نمی‌کنیم، با توپ صحبت می‌کنیم.» ولی اصل صحبت، حال و هوای دوستی و رفاقت و مردانگی داشت. ایشان چهارشنبه هفته بعد را موعد تحویل سلاح اعلام کردند. حاج قاسم به هر کدام از بزرگان طوایف که سلاح تحویل داده بود، یک انگشتر به نشانه بیعت با مقام معظم رهبری (حفظه الله) می‌دادند. آنها هم به رسم ادبِ عشایری (نه خدایی نکرده، برای چاپلوسی) دست حاج قاسم را به نشانه بیعت می‌بوسیدند که فیلم اینها هم موجود هست.

اولین روزهایی که ماموریت امنیت شرق کشور به ایشان واگذار شد، من را صدا کردند و گفتند «این مردم، اشرار نیستند. اینها عشایر و قبایل و طوایف هستند. ما باید برای معیشت این مردم، کاری درست کنیم. باید بریم اطراف جازموریان، زمین شناسایی کنیم و نقشه‌برداری کنیم و چاه آب بزنیم و بین طوایف، تقسیم کنیم».

آن روزها حاجی بین طوایف می‌گشتند. روزی تولد حضرت زهرا سلام الله علیها بود که حاجی مشغول گشت‌زنی بودند. گفتند خانم‌ها را جمع کنند. بعد، رفتند برای خانم‌ها از شخصیت حضرت صدیقه طاهره سلام الله علیها تعریف کردند. مثلا به دختر کوچکی می‌گفتند «اسمت چیه؟» جواب می‌شنیدند «فاطمه»، می‌گفتند «می‌دونی فاطمه کیه؟» طبیعی بود که نمی‌دانست. شروع می‌کردند به تعریف کردن و در این میان به بچه‌ها عیدی هم می‌دادند.

یک روز در کرمان، جلسه شورای لشکر در مهمانسرای لشکر، نزدیک به حسینیه ثارالله برقرار شد که البته الان، آن ساختمان، خراب شده است. حاج قاسم، شورا را اداره می‌کردند که میان جلسه، حسین پورجعفری یا مجید حسن‌زاده آمد در جلسه و چیزی در گوش حاج قاسم گفت. حاجی، به ما رو کردند و گفتند «جلسه، تعطیل است. بعد، خبرتان می‌کنم.» از در که بیرون می‌رفتم، دیدم حاج قاسم داشتند جلوی یکی از این سران قبایل که ده پانزده روز قبل، سلاحش را تسلیم کرده بود، چای می‌گذاشتند. این فرد از سران قبایلی بود که همه قبیله‌اش مسلح بودند.

با حاج قاسم، تهران بودیم و می‌خواستیم برای برگشتن به کرمان، به فرودگاه مهرآباد برویم. در ماشین، پشت ترافیک میدان آزادی مانده بودیم. یکی از بچه‌های کار، به ماشین ما نزدیک شد. حالا اگر ما بودیم، می‌گفتیم که نزدیک نشود، شیشه را کثیف نکند. ولی حاجی که روی صندلی جلو نشسته بودند، شیشه را پایین کشیدند، دست‌شان را بیرون بردند و دور گردن این بچه انداختند و شروع کردند با او صحبت کردن «خوبی؟ اسمت چیه؟ چه کار می‌کنی؟». وسط این صحبت‌های صمیمانه، موهای این بچه را نوازش می‌کردند. بعد رو به ما کردند و گفتند «چهره این بچه اگر کسی او را حمام می‌بُرد، زیباتر از بچه من و شما می‌شد».

حاج قاسم در حسینیه ثارالله می‌آمدند جلوی درب تا از دسته‌های سینه‌زنی و زنجیرزنی که برای عزاداری، وارد حسینیه می‌شدند، استقبال کنند. یک بار در همین حال، کنار حاج قاسم بودم و دیدم هیئتی خاص آمد؛ تعدادی جوان با موهای بلند و خالکوبی و کمربندهای کلفت … در دلم گفتم «این چه هیئتیه؟!» همان لحظه حاجی کنار گوشم گفتند «ببین چه هیئت خوبی! چه بچه‌های خوبی! اینها اگر رزمنده بشوند، خیلی خوب می‌شود».

یک زمانی بچه‌های مهندسی، کانال‌های انسداد مرز، بین زابل و زاهدان را درست می‌کردند. حاج قاسم آمده بودند و گفتند بریم به این بچه‌ها سری بزنیم. بچه‌ها چادری برای استراحت داشتند و دو تا بیل مکانیکی و یک دستگاه بولدوزر. چای زغالی را هم با کتری هیزم، درست می‌کردند. ما در نزدیکی این چادر، پیاده شدیم. یکی از بچه‌ها که سرتیم و راننده بولدوزر بود و اتفاقا همشهری حاج قاسم هم بود، دم درب چادر از حاجی دعوت کرد که داخل بروند که چای هم حاضر هست. با حاجی رفتیم داخل چادر. حاجی به آن بنده خدا گفتند «شما مشکل خاصی ندارید؟» گفت «نه حاجی، ما فقط حقوق‌مان کم است.» حاج قاسم رو کردند به من گفتند «حقوق اینها چطوره؟» گفتم «حاجی حقوق‌شون خوبه، ما اضافه کار هم می‌دیم.» حاجی گفتند «اضافه کار، چقدر می‌دید؟» گفتیم «ماهی حدود هفتاد هشتاد هزار تومن» که در آن زمان پول قابل توجهی بود. حاج قاسم به او گفتند «اینطوری که شما از فرمانده لشکر هم که من باشم، بیشتر حقوق می‌گیرین!» جواب داد «حاجی شما که کاری نمی‌کنین! یه بار بیا در این گرما پشت این بولدوزر بشین.» حاج قاسم می‌خندیدند. ما از آن روز، هر وقت این دوستمان را می‌بینیم به او می‌گوییم «تو کاری نمی‌کنی که!» تا این حد، روابط حاجی با نیروها و حتی یک کارگر ساده، گرم و صمیمی ‌بود.

یک بار در همین حال، کنار حاج قاسم بودم و دیدم هیئتی خاص آمد؛ تعدادی جوان، با موهای بلند و خالکوبی و کمربندهای کلفت … در دلم گفتم «این چه هیئتیه؟!» همان لحظه حاجی کنار گوشم گفتند «ببین چه هیئت خوبی! چه بچه‌های خوبی! اینها اگر رزمنده بشوند خیلی خوب می‌شود».

حاجی هر وقت در هواپیما می‌نشستند، به مهمانداران هواپیما جز «دخترم» نمی‌گفتند. در یک پرواز، مهمانداری، چند بار آمده بود و چیزهایی تعارف می‌کرد. حاجی به او گفتند «دخترم! زندگیت خوبه؟ زندگی می‌چرخه؟» آن دختر، اصلا توقع نداشت که از کسی مثل حاج قاسم بشنود زندگی‌اش خوب است یا نه  ….

در سفر مشترکِ یکی مانده به آخر، ایشان گفتند «حسین‌زاده، اوضاعت چطور هست؟» من فکر کردم اوضاع کاری و تشکیلاتی و اینها منظورشان است. شروع کردم گزارش دادن که این کار را کردیم و آن کار را کردیم. حاجی یک دقیقه، سی ثانیه صبر کردند، بعد گفتند «اینها را نمی‌گویم. منظورم این بود که همان بچه رزمنده‌ای که بودی هستی؟ اون حال و هوا مونده؟» بعد گفتند «من بالاترین مقامات دنیا را دیدم؛ بدان که چیزی در اینها نیست.» این نصیحت حاج قاسم بود. خصوصا برای کسانی که مسئولیتی دارند یا کار اقتصادی می‌کنند.

آخرین سفر به سمت تهران می‌آمدیم. عروس‌شان همراه‌شان بودند. ساک خودشان و عروس‌شان دست‌شان بود. تهران که رسیدیم و بارها را تحویل گرفتیم، آمدیم قسمت تاکسی‌ها. یک راننده تاکسی به دیگری می‌گفت «شناختیش؟» دومی‌ جواب داد «نه!» گفت «حاج قاسم سلیمانیه دیگه! همیشه همین جوری ساده و بی‌تکلف میاد».

شرح همه این خاطرات، برای توجه به این نکته است که حاج قاسم، یک فرد چندبُعدی بودند. هم حواس‌شان به معیشت مردم بود، هم بحث امنیتی، هم بحث فرهنگی و بستر اصلی همه اینها را بحث فرهنگی می‌دانستند.

پست قبلی

چرا توسعه برمبنای مدرنیته در ایران شکست خورد؟

پست‌ بعدی

تورم، زاییده خلق پول بدون پشتوانه تولید در کشور است

رضا ایمانی

رضا ایمانی

هدف من تعالی اجتماعی است

پست های مرتبط

جناب حسین زاده راهبر نهاد مردمی رسالت در برنامه یک و بیست
در قاب رسانه

برنامه یک و بیست با موضوع فعالیت‌های اجتماعی-اقتصادی شهید سلیمانی

برنامه صبحانه ایرانی و معرفی بازی گوسفندان شاد
صبحانه ایرانی

برنامه صبحانه ایرانی؛ معرفی بازی گوسفندان شاد – قسمت چهارم

حضور حاج آقا حسین زاده راهبر نهاد مردمی رسالت در برنامه رویان
در قاب سیما

حضور آقای حسین زاده، راهبر نهاد مردمی رسالت در قاب شبکه یک سیما

دانشگاه توسعه اجتماعی رسالت رساگفت صبحانه ایرانی
صبحانه ایرانی

برنامه صبحانه ایرانی با موضوع مدیر اقتصادی خانواده – قسمت سوم

دانشگاه توسعه اجتماعی رسالت رساگفت
زاویه

معرفی نهاد مردمی رسالت در برنامه زاویه

دانشگاه توسعه اجتماعی رسالت رساگفت
در قاب سیما

حضور حاج آقا حسین زاده، راهبر نهاد مردمی رسالت در برنامه عیار

پست‌ بعدی
تورم، زاییده خلق پول بدون پشتوانه تولید در کشور است

تورم، زاییده خلق پول بدون پشتوانه تولید در کشور است

لطفاَ برای وارد شدن به گفتگو وارد شوید

  • پرطرفدار
  • دیدگاه‌ها
  • اخیرا

مسابقه بزرگ 4001 ( وام قرض الحسنه بدون کارمزد)

کانون‌ همیاری اجتماعی

موکب رسالت آسمانی حاج قاسم شهید – اربعین تا اربعین

دانشگاه توسعه اجتماعی رسالت رساگفت

حضور حاج آقا حسین زاده، راهبر نهاد مردمی رسالت در برنامه عیار

داستان توسعه روستایی ایران چگونه آغاز شد؟

داستان توسعه روستایی ایران چگونه آغاز شد؟

درباره کتاب روایت یک رویش

درباره کتاب روایت یک رویش

موکب رسالت آسمانی حاج قاسم شهید – اربعین تا اربعین

مسابقه بزرگ 4001 ( وام قرض الحسنه بدون کارمزد)

سنت، لازمه صنعت (بخش اول)

سنت، لازمه صنعت (بخش اول)

ایرانِ سربلند و پایدار (بخش اول)

ایرانِ سربلند و پایدار (بخش اول)

تجربیات توسعه محلی در جزیره قشم

تجربیات توسعه محلی در جزیره قشم

جریان‌شناسی توسعه رفاه و فقر در تاریخ معاصر ایران

جریان‌شناسی توسعه رفاه و فقر در تاریخ معاصر ایران

درباره ما

رساگفت رسانه خبری تحلیلی دانشگاه توسعه اجتماعی رسالت است. مجموعه خبری تحلیلی رساگفت رسانه ای برای اندیشه ورزان حوزه پیشرفت و تعالی اجتماعی است که تلاش دارد با مطالعه،پژوهش ، مستند سازی، مدیریت دانش و برگزاری جلسات گفتمانی با حضور اندیشه ورزان ، اساتید دانشگاه و صاحبنظران حوزه های حکمرانی و توسعه مسیر پیشرفت را روشن تر از پیش ترسیم کرده و راهکار‌هایی سازنده و عملی پیش روی مسیر پیشرفت انقلاب قرار دهد.

دسته‌ها

کتابخانه دانشگاه توسعه اجتماعی رسالت

ما را دنبال کنید

رویدادهای جدید

سنت، لازمه صنعت (بخش اول)

سنت، لازمه صنعت (بخش اول)

ایرانِ سربلند و پایدار (بخش اول)

ایرانِ سربلند و پایدار (بخش اول)

بدون نتیجه
مشاهده تمام نتایج
  • صفحه اصلی
  • تعالی اجتماعی
    • قرض الحسنه
    • کارآفرینی اجتماعی
    • همیاری اجتماعی
  • توسعه
    • الگوهای توسعه
    • تجربیات توسعه
    • نظریات توسعه
    • جریان شناسی توسعه در ایران
    • معرفی کتاب
  • در قاب سیما
    • تک برنامه
    • مجموعه برنامه
  • درباره ما
    • تماس با ما

خوش آمدید!

یا

به حساب خود در زیر وارد شوید

رمز عبور را فراموش کرده اید؟

رمز عبور خود را بازیابی کنید

لطفا نام کاربری یا آدرس ایمیل خود را برای بازنشانی رمز عبور خود وارد کنید.

ورود به سیستم

افزودن لیست پخش جدید