به گزارش «رساگفت»: صفری: سلام. داستان را اینگونه آغاز میکنم: واقعیت این است که در دنیایی زندگی میکنیم که تغییرات، خیلی سریع دارد اتفاق میافتد. بعضی وقتها حتی روزمرگی، ما را از خیلی از چیزها غافل میکند. یکی از مسائلی که این دنیای پرسرعت، ما را از آن دور میکند، بعضی از سنتها و رسوم قدیمی ما هست. یکی از این رسوم، این رسم بود که خیلی از ایرانیها در گذشته دست به دست هم میدادیم و با هم، یک کاری را انجام میدادیم. یکی از مصادیقش عروسیها بود. من از دوستان و حضار هم میپرسم که آیا خاطرهای از این دست از عروسیها دارید که همه با هم، دست به دست هم میدادند تا یک عروسی شکل بگیرد؟
حضار: در واقع عروسیِ دو نفر است، اما همه مشارکت میکردند. در یک خانه، سبزی جمع میکردند و کوچهها را تمیز میکردند و آبپاشی میکردند و همه جمع میشدند تا این دو نفر، به سر و سامان برسند. اما الان دیگر اینطور نیست و همهاش شده است تالار. آن جمعها و اشتراکی که بود دیگر نیست.
مجری: مشارکتها خیلی عوض شده است.
حضار: چیزی که از زمان کودکیِ خودم یادم هست این است که بزرگترین خانهای که در فامیل بود، انگار اینطور بود که همه میآمدند و مشارکت میکردند و فضا همان فضا بود؛ اما مشارکت با ریسه کشیدن در درختان و میوهها را شستن و غذا درست کردن بود که یک مشارکت دسته جمعی در همان خانه بود.
صفری: حتی خاطرم هست که زیر ظرفها را هم علامت میزدند تا مشخص شود که برای چه کسی بوده است. مثلا رنگ قرمز برای شخص خاصی بود و رنگ زرد برای شخصی دیگر. هر کسی هر چیزی داشت میآورد تا این عروسی، به خوبی برگزار شود.
حضار: یادم هست که یکی از قشنگترین و پایانیترین قسمتهای این جشن، این بود که همه مهمانها که خداحافظی میکردند، پدرشوهر به عنوان ریش سفید آن قوم و خویش، دست عروس و داماد را در دست هم میداد و روی قرآن میگذاشت. یعنی یک پایان مقدس و یک شروع معنوی دیگر. اینکه اگرچه دارید از خانواده جدا میشوید، اما در کنار هم میتوانید سالیان سال باشید و حس تنهایی، هیچ وقت نداشته باشید. خیلی زیبا بود. شاید ظاهرا کار سادهای بود؛ اما مفاهیم زیبایی داشت.
حضار: یک مورد دیگر که در زمان قدیم، خیلی مشهود بود این بود که خواهر و برادر، دست همدیگر را داشتند و همسایهها دست همدیگر را داشتند. یعنی هزینهها طوری نبود که به یک نفر، فشار بیاید. شاید عروسی پسر یا دختر یک نفر بود، اما همه با هم دست به دست هم میدادند تا هزینهها را با هم جمع و جور کنند و بتوانند از پسِ مراسم، به خوبی بربیایند. این خیلی خاطره قشنگی است.
صفری: بله حتی مرور این خاطرات هم برای آدم، خوشایند و دلچسب است. اتفاقی که این روزها کمتر میبینیم، این مسالهای که وقتی در یک مکانی زندگی میکنیم، روابط اجتماعی، شکل میگیرد و این روابط اجتماعی، برخی از اندوخته ماست که سالها برایش زمان، صرف شده است. این روابط اجتماعی در شرایط سخت و اتفاقات مختلف هم میتواند به ما کمک کند. امروز میخواهیم داستانی را نقل کنیم از یک بانوی کارآفرین در یکی از روستاهای سرسبز گلستان به اسم خانم عشرالساقی در دامنه شمالی البرز که اتفاقا در مقطعی از زندگیشان، به این فاکتور، کمتر توجه میکنند و اتفاقاتی در زندگیشان رقم میخورد و در نهایت، موفق میشوند که یک مجموعه کارآفرینی را ایجاد کنند و چند کارگر داشته باشند و در کار خودشان موفق باشند. بانویی کارآفرین که در یک روستای سرسبز در شمال کشور به کارآفرینی پرداختند. ماجرای داستان از اینجا شروع میشود که ایشان به دلایلی از همسرشان جدا میشوند. حالا با سه فرزند، با مسائل زندگی، باید کنار بیایند و این شروع داستان زندگی خانم عشرالساقی است. شاید این شرایط، گفتنش آسان باشد؛ اما در عمل، برای یک خانم با سه فرزند، خیلی سختتر به نظر میرسد. حضار محترم با نگاه زنانهای که به داستان دارند، بفرمایند که این خانم، احتمالا با چه مشکلاتی می توانسته مواجه شود؟
حضار: از آنجایی که ایشان با سه فرزند، سرپرست خانواده هم بودند، حتما با مشکل مالی خیلی جدیای برخورد کردند. برای یک خانم، خیلی سخت است. جدا از آنکه هم به فکر عواطف فرزندشان باشند و هم به فکر مسائل مالی باشند و بخواهند به فکر این باشند که چطور تحصیلات فرزندان انجام شود و انتظاراتی که از مادر دارند، خیلی برآورده کردنش سخت است. حتما خیلی تحت فشار قرار گرفتند.
صفری: مخصوصا با سه فرزند و با دغدغههایی که داشتند، به نظر، خیلی شرایط سختی میآید.
حضار: برای یک خانم که جدا شدند و تصمیم دارند زندگی جدیدی را شروع کنند، یکی از نکاتی که خیلی آزاردهنده است نگاههای آدمها و قضاوتهایشان و دخالت اطرافیان است که آن استقلال و آرامش را قطعا از ایشان میگیرد.
صفری: خودشان وقتی روایت میکنند، میگویند این فشارها مخصوصا در ماههای اول، اذیتکننده بود و طول کشید تا بتوانند با آن کنار بیایند. شرایط به گونهای بود که باید خیلی سریع، به فکر یک منبع درآمد، میبودند و از آنجایی هم که شخصیتی نبودند که به کسی وابسته باشند، تصمیم گرفتند روی پای خودشان بایستند. اولین کاری که به ذهنشان رسید، فروشندگی بود. شروع کردند به آوردن اجناس مختلف (به طور خاص، پوشاک) از تهران و فروختن در روستا. در ابتدا هم درآمد بدی نداشتند. اما ناگهان دیدند که این کار، هزینهی دیگری برایشان دارد. رفت و آمدهای مکرر به تهران دارد زمانشان را اِشغال میکند و زمانی که لازم است را نمیتوانند برای بچهها صرف کنند و نمیتوانند آن نکات و دغدغههایی که در مورد تربیت بچهها داشتند را مرتفع کنند. پس دوباره به فکر، فرومیروند که چه کار باید کنند. در این مرحله از زندگی، تصمیم مشخصی در ذهنشان نبوده است. یک بار از خانه به بیرون میروند و حتی به شهرِ کناری، یعنی شهرستان کردکوی میروند و مردم و کسب و کارها را نگاه میکنند و هر کسی که چطور درآمد کسب میکند را نگاه میکنند و در ذهنشان ایدههای مختلف را میپرورانند. یک لحظه نگاهشان میخورد به یک کارگاه خیاطی و به کارگاه میروند و از رییس کارگاه میپرسند که آیا کارگر نمیخواهد؟ ایشان میگوید اگر خیاطی بلد هستی بله. از همان موقع شروع به کار میکنند. ایشان خیاطی را بلد بودند و جالب این است که در کمتر از سه روز، نزدیک به 20 پیراهن مردانه را میدوزند. برای خود رییس کارگاه هم این توانمندی، خیلی جالب بوده است. اما موقعی که برای دریافت کارمزد و حقوق میروند، میبینند که درآمدش آنطور که باید، کفاف زندگی را نمیدهد. 20 پیراهن، این درآمدِ اندک را داشت. انگار باید یک تغییر را دوباره ایجاد کند و لذا از آن کار هم بیرون میآیند. به یک دوستی که خودش هم کیففروشی داشته است، زنگ میزنند و از ایشان جویای این مساله میشوند که چطور باید مسالهشان را حل کنند و چه کاری باید انجام دهند و ماجرای زندگی و اتفاقات زندگی را میگویند و از ایشان میخواهند که یک راه حل به ایشان بگوید. دوستشان این پیشنهاد را میدهد و میگوید شما که خیاطیِ خوبی بلدی، پس چرا خیاطی را شروع نمیکنی. همین صحبت باعث میشود که خانم عشرالساقی به خاطرات گذشته برگردند و به 12 سالگی و همان سن که برای عروسکهایشان لباس میدوختند و برای عروسکهای خواهرشان و برای عروسکهای دیگران لباس میدوختند و حتی برای خودشان و خواهرشان؛ آهسته آهسته شروع کردند به لباس دوختن و اینکه اولین بار که برای خواهرشان لباس دوختند، بارها سوزن را در تن ایشان فرو کردند. این اولین تجربه لباس دوختن ایشان برای یک نفر دیگر شد. حتی آدمهایی که میآمدند و لباسها را میدیدند، به ایشان سفارشِ کار میدادند. علاقه ایشان به خیاطی به قدری زیاد بود که پشت ویترین مغازهها که لباسها را نگاه میکردند، بدون الگو میدوختند. وقتی این خاطرات در ذهنشان مرور شد، با خود گفتند که چرا دوباره خیاطی را شروع نکنم؟
مجری: یعنی یک بازهای ایشان خیاطی را انجام میدادند و با توجه به اینکه نیازهای مالی هم نیازهایی نیست که متوقف شود و سریعا باید فکری برایش کرد، حالا فرصتی بود برای اینکه دوباره برگردند.
صفری: گهگاه به شکل سفارشی برای این و آن، این کار را انجام میدادند؛ اما این فرصت، این شرایط را برایشان مهیا کرد که این کار را به شکل جدی آغاز کنند. بنابراین یک تابلویی زدند و خیاطی خانم عشرالساقی را تاسیس کردند. انگار دوباره این کار را به شکل جدی آغاز کردند. ابتدای کار، شرایط، خوب بود. فروششان هم خوب بود. اما کم کم متوجه شدند که بازار در روستا این همه هم بزرگ نیست. سفارشات، به قدر کافی نیست که بتواند کفاف زندگیشان را بدهد. بنابراین دوباره به این فکر کردند که چطور میتوانند کسب و کارشان را توسعه دهند؟ چطور میتوانند مشتریهای بیشتری را پیدا کنند؟ در این مرحله از زندگی، از گذشته، این باور در ذهنشان بود که شهر، محلی برای پیشرفت است. داد در شهر و بیداد در شهر. بنابراین تصمیم میگیرند که در این مرحله، سری به شهر بزنند. به خیاطیهای شهر میروند و نگاهی میاندازند. میبینند اتفاقا آنجا کارمزد کارها دو برابر است و این خیلی به نظر میرسد که برای یک نفر، جالب توجه باشد. در عین حال، میبینند کیفیت کار خودشان هم از کارهای شهر، بهتر است. همین موضوع باعث میشود که به شهر، مهاجرت کنند. یک خانه اجاره میکنند و تابلوی خیاطیشان را آنجا برقرار میکنند. اما مساله به این راحتی نیست. یک خانم تنها و سه فرزند به شهر رفتند. احتمالا با مسائل و مشکلاتی روبرو میشوند. به نظر شما این مشکلات از چه جنس میباشد و با چه مشکلاتی روبرو شدند؟
حضار: اول از همه که این خانم به شهر رفتند، باید دید که فرزندانش چطور میتوانند با شهر، کنار بیایند؟ زرق و برق شهر چه تاثیری بر تربیت این بچهها دارد؟ واقعا میتواند آنها را با خودش همراه کند؟ بالاخره به عنوان مادری که مسئولیت سه فرزند را بر عهده دارد، چطور میخواهد آنها را سرگرم و نگهداری کند و وقتشان چطور میخواهد بگذرد؟ این خیلی مهم است.
حضار: داخل شهر که رفت، درآمدش بیشتر شد؛ اما مخارجش هم تبعا بیشتر شده است. شاید اگر داخل روستا باشد، خرج و مخارجش و سبزیجات و میوهجاتش از روستای خودشان تامین میشد. اما در شهر، باید با قیمت بیشتری خریداری کند. یک سختیهایی دارد که هزینههایش بیشتر است.
حضار: در همان کاری هم که دارند انجام میدهند، هزینههایشان بیشتر است. یعنی موادی که باید بگیرند، اعم از پارچه و بقیه مواردی که نیاز هست، قطعا در شهر، پیچیدگیهای خودش را دارد و هزینهها بیشتر است. همچنین بازار رقابت در شهر به نظرم خیلی بیشتر است.
مجری: چیزی که از اول، ذهن من را مشغول کرد این بود که روستایشان را میشناختند. ولی وقتی که وارد فضای شهر میشویم، قاعدتا وارد فضایی شدیم که هیچ کسی ما را نمیشناسیم و ایشان باید دوباره از صفر، شروع کند و اعتماد را جلب کند.
صفری: در واقع این همان نکته اساسیای است که به آن توجه نشد. یعنی آن سرمایه اجتماعی و آدمهایی که ما را میشناسند و در شرایط سخت، به ما کمک میکنند و از ما حمایت میکنند و ممکن است این حمایت، حمایتِ روانی یا مالی باشد. وقتی این اعتماد وجود دارد، این کمک میکند که آدمها خیلی راحتتر منابعشان را با هم به اشتراک بگذارند. نکته اصلی که در این تصمیم، هزینهاش در نظر گرفته نشد، این بود که خودِ ساختن این روابط جدید، نیاز به زمان و هزینه دارد و این مسالهای بود که به آن دقت نشد. خانم عشرالساقی تصمیمشان را گرفتند و در این قسمت از زندگی، به شهر مهاجرت کردند. خیاطیشان را در شهر، تاسیس کردند و در آنجا تمام تلاششان را کردند تا بتوانند درآمد ثابت و کافی را به دست بیاورند. تابلوی خیاطی را که زدند، خانهای اجاره کردند و فعالیتشان را در شهر آغاز کردند. اما نکتهای که فراموش کردند این بود که آشنایان و افرادی که خیاطی ایشان را میشناختند را نمیتوانستند به شهر بیاورند و آن ارتباطات، در روستا باقی مانده بود (به شهرِ گرگان آمده بودند).
مجری: پس به محل سکونت اصلیشان نزدیک بود.
صفری: بله. در ابتدا گهگاهی سفارشاتی از همسایهها میگرفتند؛ اما هنوز، حجم سفارشات، به قدری نبود که برای هزینههای شهر، کافی باشد. این باعث شد که خانم عشرالساقی مجبور شوند که از منابعی که قبلا کار کرده بودند و دوخته بودند، مصرف کنند. آهسته آهسته این منابع، شروع به اتمام کرد و حتی کار، به جایی رسید که روزهای سختی را تجربه کردند. اینجا دوباره موقعی بود که ایشان تفکر کرد که باید من چه کار کنم و چه اقدامی کنم که منبع درآمدم افزایش یابد؟ خانم عشرالساقی فردی بود که نمیتوانست بیکار بنشیند و همیشه پرکار و پرجنب و جوش بود. پس تصمیم میگیرد تغییری در زندگیاش ایجاد کند. دوباره به همان دوست قدیمی که کیففروش بود زنگ میزند و ماجرا را شرح میدهد و میخواهد که راه حل، پیش پای ایشان بگذارد. ایشان نکتهای که یادآوری میکند، میگوید آقای دکتر جعفری که از اعضای هیات علمی دانشگاه گرگان است، در روستا دارد فعالیتهایی در حوزه کارآفرینی، انجام میدهد. چرا به ایشان یک بار سر نمیزنی؟ دکتر جعفری هم عضو هیات علمی دانشگاه است و هم اینکه در خیلی از فعالیتهای اجتماعی که در روستا انجام میشد، خیلی پیشتاز بود و خودش هم بصورت هفتگی، هیاتی داشت به اسم هیات بالاجادهایهای مقیم گرگان که در آنجا بالاجادهایهایی که در گرگان، ساکن بودند، دور هم جمع میشدند و تبادل نظر و گفتگو میکردند. خود این گروهها هم خیلی میتواند کمک کند.
مجری: چقدر جالب. یعنی آقای جعفری، دغذغه شخصی داشتند و دغدغه شخصیشان را اینطور دنبال میکردند و افراد را جذب میکردند.
صفری: بله. ایشان اصلا دغدغه روستای خود را داشتند و خیلیها هم در روستا ایشان را به واسطه این که در خیلی از حرکتها پیشتاز بودند، میشناختند. بنابراین خانم عشرالساقی هم با خود فکر میکند که بروم و موضوع را با ایشان مطرح کنم. در پی همین تماسی هم که با دوستش داشت، تصمیم میگیرد که چند جلسه به هیات بالاجادهایهای مقیم گرگان، سر بزند. چند جلسه میرود و در یکی از همین جلسات هم با آقای جعفری در مورد کسب و کارشان صحبت میکنند. به آقای جعفری میگویند که برای اینکه کسب و کارش توسعه پیدا کند و مشتریهایش بیشتر شود، به شهر آمدند. اما عملا این اتفاق نیفتاد و برعکس، هزینهها به قدری زیاد شد که بخش زیادی از منابع ایشان را هم به اتمام برد. بنابراین دنبال یک راه حل بود تا بتواند آن را در کسب و کارش به کار بگیرد. دکتر جعفری اینطور راهنمایی کرد که چرا به روستا برنمیگردید؟ در روستا همه، شما را میشناختند و به خیاطی شما ایمان داشتند و سالهای سال به شما سفارش میدادند و کسب و کار شما اینطور میچرخید. در عین حال اگر میخواهید مشکل بازارتان را حل کنید، میتوانید از پلتفرمهایی استفاده کنید که به شما غرفههای مجازی میدهند و میتوانید سفارش بگیرید و در آنها محصولاتتان را به فروش برسانید و این، مساله بازار شما را حل میکند. پس از یک طرف، هم در بین شبکه ارتباطات و آشنایانتان هستید و هم مساله توسعه بازارتان حل میشود. دکتر جعفری، یک اکوسیستم را شرح میدهد و اینکه یک کانون همیاری اجتماعی، شکل گرفته است و بالاجادهایها در آن عضو هستند و در این کانون، آدمها با هم مینشینند و در مورد مسائل مختلف، با هم صحبت میکنند و راه حل پیدا میکنند و با هم خیلی از مسائل را حل میکنند. این مساله برای خانم عشرالساقی، خیلی جذاب شد و اتفاقا خیلی سریع، تصمیم گرفتند که به روستا برگردند. حتی دو ماه از قرارداد اجارهشان باقی مانده بود. اما ایشان منتظر اتمام قراردادشان نشدند و به روستا برگشتند و در روستا اتفاقا استقبال خیلی خوبی از ایشان شد. خیلی از روستاییها میگفتند که اصلا چرا از اول رفتید؟
مجری: گفتند این ده ماه، خیلی جایتان خالی بود.
صفری: بله. حتی یکی از همشهریها شوخی کرده بود که شما مثل کفش عمونوروز هستید و میدانستیم که به روستا برمیگردید. این بازگشت هم برای خانم عشرالساقی خیلی اتفاق خوبی بود. در اکوسیستم، شروع به فعالیت کردند. خیلی از سفارشات و دوزندگیهایی که قبلا مجبور بودند به تهران بفرستند را خودشان از شرکتها میگرفتند و میدوختند. در همین پلتفرمِ مجازی، فعالیت میکردند و اتفاقا آرام آرام، کارشان را توسعه دادند. الان چند نفر بعنوان کارآموز دارند پیش ایشان کار میکنند و خیاطی را یاد میگیرند. خانم عشرالساقی همچنین محصولاتشان را هم توسعه دادند. یعنی علاوه بر پوشاک، دارند در حوزه بالشهای سنتی و تزیینی فعالیت میکنند و قصد دارند بازارشان را در سطح کشور، توسعه دهند و این زمینه هم برایشان فراهم شده است.
مجری: سوال این است که مسیر، خیلی مسیر قشنگی بود. اما اشاره کردید به اینکه از پلتفرم، استفاده کردند. این پلتفرم را برایمان معنی کنید و بفرمایید به چه شکل است؟
صفری: هر کسی با کاری که شکل میگیرد، نیازهای مختلفی دارد. ابعاد مختلفی باید کنار هم شکل بگیرند تا بتوانند یک کسب و کار پایدار را ایجاد کنند. این ابعادِ مختلف، میتواند از تامین بازار باشد و دسترسی به بازار و موارد مختلف. فناوری اطلاعات، این امکان را در اختیار خیلی از افراد قرار داده است تا بتوانند با دسترسی به یک سری سامانهها و یک سری ساز و کارها بخش زیادی از این نیاز را مرتفع کنند. در واقع، یک زیست بومی ساخته میشود که کسب و کار، در آن میتواند فعالیت کند. از خرید مواد اولیه گرفته تا دسترسی به بازارهای فروش؛ همه اینها مواردی هستند که در پایداری این کسب وکار، مهم است. مساله دیگری که خیلی مهم است این است که این کسب و کار، به زندگی عادی مردم، خللی وارد نکند. یعنی انگار روند عادی زندگی را دستخوش تغییرات نکند. این هم میتواند در این پایداری، کمککننده باشد.
مجری: و کار کردن با آن سامانهها ساده است؟
صفری: بله. حتیالامکان سعی شده است اینگونه باشد. سامانههای خیلی مختلفی در حال حاضر در دسترس وجود دارد و کار کردن با آنها هم ساده است و خیلی از افراد، میتوانند خیلی از تولیدات مختلفی که دارند را در این سامانهها به فروش برسانند و یا حتی مواد اولیه مورد نیازشان را تامین کنند. برخی از موارد دیگری که در کسب و کار، لازم است (مثل تامین سرمایه اولیه که یکی از نیازهای کسب و کارها به ویژه در گام نخست است) را میتوانند از اینها تامین کنند. این پلتفرمها در کنار مفهوم همیاری اجتماعی که آدمها کنار یکدیگر قرار میگیرند و دست به دست هم میدهند، میتوانند فرایند را برای یک کارآفرین، تسهیل کنند که کسب و کار خودش را شکل دهد و روی پای خودش بایستد و ان شاء الله یک کسب و کار پایدار را هم داشته باشد.
عشرالساقی: سکینه عشرالساقی هستم از روستای بالاجاده.
صفری: داستان شما از این جهت که خیلی فراز و فرودهای مختلفی داشت جالب بود. این پشتکار شما و جسات شما برای یافتن راه حلهای جدید، موضوعی بود که مورد کنکاش و بررسی قررا گرفت. اگر حضار، سوالی دارند بفرمایند.
حضار: شما چطور پذیرفتید که دوباره از شهر به روستا برگردید و در تصمیمتان، فرزندانتان را هم با خود، همراه کردید؟ (با توجه به اینکه فرزندان شما یک تجربه زرق و برق شهرنشینی را هم داشتند و رضایت آنها و استقبال آنها هم برای شما یک مقداری سخت بود)
عشرالساقی: آسان هم نبود. با آن مدت کوتاهی که آنجا زندگی کردیم و حدود 10 ماه شد، با سختیهایی مواجه شدیم. بچهها خودشان راضی شدند. من به بچهها گفتم اگر به روستا برویم، شاید بهتر میتوانم تصمیم بگیرم. اینجا تا شناخته شده شوم، زمان میبرد. بچهها خودشان گفتند مادر جان، برویم. تصمیم گرفتم که دوباره شروع کنم. اگر هر بار، اتفاقی در زندگیام بیفتد و هر بار بخواهم دوباره شروع کنم، هراسی ندارم.
صفری: در واقع انگار که بچهها هم همراه بودند.
عشرالساقی: بله. خدا را شکر، چون این هفت هشت ده سال، خودشان دارند با چشم خودشان تلاشم را میبینند و همچنین گرم و سرد زندگی را لمس میکنند، درک آنها خیلی بالا است و میفهمند. بخاطر همین، اگر من یک حرفی بزنم و نظری هم بدهم، به ایشان میگویم که فکر کنید و جواب بدهید. اگر اشتباه میکنم بگویید و اشکالی ندارد. اما باز هم با من همراهی میکنند.
حضار: در این جابجایی که داشتید مشتریهایتان را هم در روستا و بین فامیل و همسایهها و بقیه افراد، از دست دادید. در شهر، چطور مشتری جمع کردید؟
عشرالساقی: در کل، وقتی وارد شهر و محیط جدید میشوید تا زمانی که آن جو برای آدم عادی شود، چند ماه طول میکشد. بعد از اینکه چند ماه طول کشید، به این تصمیم رسیدم؛ یعنی در شهر گشتم و گفتم یک کاری که بتوانم با آن، فکری که دارم را عملی کنم را انجام دهم. همیشه دوست داشتم به پیشرفت کارهایم فکر کنم؛ اما بعد از چند ماه دیدم که غربت شهر، اذیتم میکند. ناشناخته بودن برایم اذیتکننده بود. در کل، به این نتیجه رسیدم که همانجا خیاطی بزنم و یک برگهای در سردر خانه خودم نوشتم که من خیاط هستم. از این طریق، همسایهها آرام آرام به من مراجعه میکردند. چند سری هم دم عید بود که چند کارِ تولیدی برایم آمد. گفتند کار ما را واقعا انجام دهید. در کار من نبود و واقعا برایم انجام کار تولیدی، به تنهایی سخت بود. حتما باید با حضور چند خیاط، انجام میشد. اما شرایط را قبول کردم و انجام دادم. این برای من جالب شده است. آشناییتی هم برای خودم شده است و برای توسعه کار تولیدی خودم، هر بار که کار بخواهم، ایشان برایم آماده میکنند.
حضار: با توجه به اینکه شروع یک کسب و کار و توسعه و رونق آن قطعا به علل و عوامل مختلفی بستگی دارد که مهمترینش امکانات اولیه و مقدماتش است، سوالی که برایم ایجاد شد این است که بعد از آشنایی شما با آقای جعفری و بعد از پیشنهاد ایشان، چطور توانستید این عوامل را برای شروع کار و ادامه آن، در کنار هم فراهم کنید؟
عشرالساقی: از آنجایی که آقای جعفری، هممحلی ما هم بود و استاد دانشگاه بود و میشناختیم، وقتی به من گفتند که ایشان یک جایی برای ما بالاجادهایهای گرگان، جلسه هفتگی برگزار میکنند، سعی کردم پیگیری کنم و ببینم که چه خبر است. چند سری در جلساتشان شرکت کردم. با آقای جعفری صحبت کردم و شرح حال زندگی خودم را گفتم. ایشان گفت شما اگر در روستا باشید، من بهتر میتوانم کمک کنم. به این نتیجه رسیدم که به روستا برگردم. چون در روستای خودم، واقعا شناخته شدهتر هستم. حدود سی سال است که دارم کار میکنم. به خاطر همین، به این نتیجه رسیدم که به روستای خودم برگردم و کار را انجام دهم. واقعا هم به روستای خودم که برگشتم، خیلی از من استقبال کردند. یک تجربهای برای من شد.
صفری: در واقع آقای جعفری یک الگویی را به خانم عشرالساقی معرفی کردند که در این الگو به ابعاد مختلف کارآفرینی، اشاره کرده بود. ابعاد مختلفی که یک بُعد آن، تامین مالی است. این که یک کسب و کاری که میخواهد شروع شود، نیاز دارد که یک سرمایه اولیه داشته باشد. بنابراین یک بُعد، در آن حوزه است. بُعد دیگر، شامل بازار است (دسترسی به بازار). اینکه افراد بتوانند محصولاتی که تولید کردند را بفروشند و مواد اولیه مورد نیازشان را تهیه کنند و یک زنجیره ارزش، شکل بگیرد که به پایداری کسب وکار، کمک کند. در هر کسب و کاری، باید این ابعاد مختلف، کنارش باشد تا بتواند پایدار شود؛ وگرنه فشاری که به کارآفرین میآید، ممکن است باعث شکست آن کسب و کار شود. دکتر جعفری هم الگویی که به خانم عشرالساقی معرفی کردند شامل همه این ابعاد بود که بتوانند فعالیت کنند و دسترسی به بازار داشته باشند و تامین مالی اولیه صورت گیرد و یک کسب و کار پایدار را بتوانند آغاز کنند. نکتهای که خیلی در فراز و فرودهای زندگی خانم عشرالساقی برایم جذاب بود، این بود که هیچ وقت از تغییر نترسیدند و همیشه با جسارت، در دل تغییر رفتند و این خیلی به ایشان کمک کرد که بتوانند استعدادشان را کشف کنند. ما هم خیلی توصیه میکنیم که افرادی که میخواهند استعدادشان را پیدا کنند، خودشان را در حیطههای آزمایشی جدید قرار بدهند تا بتوانند با خودشان، بیشتر آشنا شوند و بتوانند بیشتر با استعدادهایشان آشنا شوند و این، در مورد خانم عشرالساقی، خیلی برجسته بود. نکته بعدی این است که آدمها خیلی میتوانند با کنار هم قرار گرفتن و با کنار هم دست به دست هم دادن، مسائل را حل کنند. یک اتفاق دیگری هم که در زندگی ایشان خیلی برجسته بود، خود اهالی این روستا بودند که کنار هم قرار گرفته بودند. راهبری را دکتر جعفری برعهده گرفته بود و به اصطلاح، رهبر این جریان بود و هماهنگیها را انجام میداد. خود همین مساله و اینکه اهالی، دست به دست هم میدهند و یک فضای کسب و کار، ایجاد میکنند و احتمالا افراد دیگری در آن روستا درگیر مشاغل خرد و خانگی هستند، از مسائل دیگری است که در فضای کسب و کار کشور، خیلی میتواند مثمر ثمر و مفید باشد.
مجری: نکتهای که فرمودید: «اگر هزار بار شکست بخورم، نمیهراسم و باز هم بلند میشوم»، بسیار جذاب بود.