به گزارش «رساگفت»: 33 سال سن دارد اما چنان از سختیها و گرفتاریهایی که داشته، سخن میگوید که سن کمش در لابلای حرفهایش گم میشود. جعفر قرجهلو اهل روستای گرگ تپه در 90 کیلومتری زنجان است. جوان داستان ما علاوه بر اینکه در خانوادهای با بنیه مالی ضعیف بزرگ شده، روستایشان هم محروم بوده است؛ به طوری که 70 درصد گرگ تپهایها برای گذران زندگی به حاشیه شهرها پناه برده و به شغلهایی همچون کارگری مشغول بودند. متاهل است و با گوسفندان پدرش، درآمد بخور و نمیری داشت. عرصه بر جعفر تنگ شده بود؛ اما نه حرفهای داشت و نه توان مالی. شرمنده خانواده شده بود؛ ولی کاری از دستش برنمیآمد. در همین روزها که غصه بیکاری بردل داشت، یکی از دوستان دوران سربازی با حرفها و امیدهایی که برای زندگی بهتر به او داده بود، جعفر را به شهر کشاند. اما شهر هم با کارگری به استقبال جوان داستان ما آمد. جعفر به قول خودش بنیه بدنی این کار را نداشت و چند روزی بیشتر برای کارگری دوام نیاورد. از همه جا بریده بود. میخواست به گرگ تپه برگردد؛ اما همان دوست دوران سربازیاش باز منصرفش کرد و این بار از حامی مالی برای وام قرضالحسنه و خرید پیکان مدل پایین برای مسافرکشی وعدهاش داد. جعفر از مشکلاتش به همراهان گفت و از پیکانی که قرار بود آرزوهای او را برآورده کند. اما جاده آروزهای جعفر، جوری دیگر ترسیم شده بود؛ از همراهان اصرار و از جعفر انکار. اما بالاخره جعفر تصمیم خودش را گرفت: “به حرف آنها گوش میدهم و از پول وام، قوچ میخرم؛ یا به قول همراهان، تصمیم خوبی است و یک روزی صاحب کسبوکاری موفق میشوم یا نه، همین پنج میلیونی هم که به من وام دادند را نمیتوانم پس بدهم و میگویم اگر پیکان میخریدم اینطور نمیشد و حالا که نگذاشتید، پس من هم پولی ندارم که وام را پس بدهم”.
تصمیم سرنوشتساز جعفر
این اولین تصمیم مهم جعفر بود که به آخرین روزهای سختی او و خانوادهاش خاتمه دهد. خودش را به سازمانهای رهیاری نهاد مردمی رسالت سپرد و از راهنماییهای آنها بهره برد و با راهنماییهای همراهان برای پرورش و نگهداری قوچ، مهارتافزایی شد. با همان پنج میلیون وام، قوچی از نژاد هترو در اختیارش گذاشتند.
“قوچ هترو” را به روستا برد و به گله گوسفندِ هر چند محدود پدرش اضافه کرد. قرار بود روزهای خوشی برای جعفر رقم بخورد، اما خب بعد از هر سختی، آسایش و شیرینی حاصل میشود و او هم باید اندک سختی که از مسیر قبلی زندگیاش مانده بوده را طی کند. پدرش که قوچ را دید، سرزنشها و تحقیرها شروع شد، طعنههای پدر، مبنی بر اینکه مسیر اشتباهی را رفته است، از پدر به خانواده، دوستان و مردم روستا رسید. جعفرِ داستان ما باز هم سردرگم شد. کنایه و سرزنش روستاییان کلافهاش کرده بود.
اما دلش گرم و قرص بود. صبر و امید پیشه کرد و تصمیم گرفت قوی باشد و کسی نتواند او را ناامید کند. روزها یکی پس از دیگری گذشت و خبر آبستن شدن گوسفندهای پدر، بارقههای امید را در دل جعفر و خانوادهاش روشن کرد و این روزها نیز گذشت و گوسفندها یکی پس از دیگری زایمان کردند. به پیشنهاد کانون تخصصی دامپروری و با معرفی یک دامپزشک، از برهها آزمایش گرفتند و همان جواب آزمایش، تغییر ورق زندگی جعفر را رقم نهایی زد. آزمایشها نشان داد که نژاد شش راس از برهها نژاد هترو و این نژاد 50 درصد شانس دو و چندقلوزایی را افزایش میدهد.
و حالا یک شب، پدرش با جعفر، جعفر گفتنهای پشت سر هم، این اتفاق شیرین را نوید میدهد و اعضای خانواده را برای دیدن صحنهای عجیب به طویله میکشاند. جعفر به قول خودش با دیدن صحنه پشت سر هم زایمان کردن گوسفندها زبانش بند آمده و فقط شکر خدا را میکرد. صحنهای که تاکنون تجربه نکرده بود و حالی که برایش قابل وصف نیست. روز به روز بر تعداد گوسفندان آنها اضافه میشد. داشت از حال خوبش برایمان میگفت که بیاختیار اشکش درآمد و از اتفاقی گفت که تصمیم گرفت این حال خوبش را با همولایتیهایش شریک شود. “یک شب نشسته بودیم که مادرم کاسههای زیادی پر از ماست کرده بود و برای همسایهها میبرد. این کار مادرم یک تلنگر بود که بفهمم جعفر! این حال خوب، فقط نباید برای تو و خانوادهات باشد”. جعفر و پدرش که طعم سختی را چشیده بودند، سخاوت به خرج دادند و با هم در جمع گرگتپهایها نشستند. از صفر تا صد کار برایشان گفتند و همولایتیهایشان که وضعیت جعفر را دیده بودند، سریع با آنها همراه شدند. قوچهایشان را امانی به روستاییان میدادند و بعد از زاد و ولد، با هم تسویه میکردند. کم کم داشت رونق به روستا برمیگشت؛ روستاییانی که از نداری به حاشیه شهرها پناه برده بودند، به دیارشان برگشتند و صاحب کسبوکار شدند. اوضاع، خوب پیش میرفت و حالا پدر جعفر از او خواست برادرانش را به روستا برگرداند و همه در کنار هم، کاروزندگی کنند.
اتحاد میان اعضای خانواده، رمز پیشرفت رعدآسای جعفر
جعفر که از پیشنهاد پدر به وجد آمده بود، با تماسی که با برادرانش داشت از آنها دعوت کرد که بازهم خانواده قرجهلو دورهم جمع شوند و پشت هم باشند. اما باز خانواده جعفر، دغدغه دارند. خواهران جعفر بخاطر وضعیت اقتصادی پدر در سن کم ازدواج کرده بودند و متاسفانه یکی از دامادها علاوه بر نداشتن شغل، گرفتار دام اعتیاد شده بود که این بار، مادر جعفر از او خواست دستی به زندگی خواهر و دامادشان بکشد. خواسته مادر را اجابت کرد و با فرستادن آقا مرتضی، دامادشان به کمپ ترک اعتیاد، در کنار خودشان دستش را بند کرد. حالا میتوان گفت حال قرجهلوها خوبِ خوب است. برادرانش داماد شدند و کسبوکار با یاری خدا و همت پدر و پسران، رو به گسترش است. جعفر که اشک در چشمانش حلقه زده بود گفت، حالا حال گرگ تپه هم خوب است، مردمش، سختیهای گذشته را ندارند و این حال خوب را به پنج روستای دیگر بردیم. پدرم به روستاها میرود و برایشان از اتفاقات گرگ تپه میگوید و آنها را همراه میکند. او با چشمانی از شوق، گریان، از ریشهکنی بیکاری در این روستاها میگوید، از رونق کاروبارشان و از روزهای سختی که باهمراهی نهاد مردمی رسالت، به آسایش رسیده است. جعفرِ داستان ما حالا که سری در بین سرها دارد. روزهای خوب را یکی پس از دیگری سر میکند و بازار فروشش را مجازی کرده است. در اینستاگرام 65 هزار نفر با جعفرهمراه هستند و محصولاتش را در آنجا به فروش میرساند. البته صفحه اینستاگرام او از دسترس، خارج شد. جعفر باز هم راهنمایی سازمانهای رهیاری را میطلبد که به او سامانه ام بازار را معرفی میکنند. حالا او به قول خودش بازاری مطمئن کنار خود دارد و در کنار فعال کردن مجدد اینستاگرامش، قسمت اعظم محصولاتش را در آنجا عرضه میکند. جعفر، خوشحال است و این خوشحالیاش را با اشک شوق نشانمان میدهد. او حالا از شیرینیهای زندگی میگوید، از همیاریای که امروز، حال مردم زیادی را خوب کرده است. از همدلیای که مهاجرت معکوس را برای روستاییان به ارمغان آورد و آنها را به دیارشان برگرداند. از همراهیای که رسالتیها پایهاش بودند تا نه تنها گرگ تپه، که روستاهای اطراف آن هم بیبهره نمانند. در گرگ تپه برای جعفرو جعفرها همیاری اجتماعی، قرضالحسنه و کارآفرینی اجتماعی، تمام قد، سبک بهتر کاروزندگی را رقم زدند.