کم نیستند جوانانی که پیشرفت و آینده خود را در گرو کار دولتی و پشت میزنشینی میبینند، دست روی دست گذاشته و چشم به آگهیهای استخدام دوختهاند بلکه روزی کارمند شوند و تمام… و البته کمتر هم نیستند اشخاصی که دل به دولت و اعتبارات نبستهاند، به تواناییهای خود اعتماد دارند و آستین همت بالا زدند. در گوشه گوشه ایرانمان هستند زنان و مردانی که به توان و تلاششان تکیه کردند و کار و کارآفرینی خلق کردند. این بار میخواهیم ازعزم بانویی بگوییم که روزگاری غم نان داشت وعرصه براو سخت شده بود. البته که او در برابر نامهربانی روزگار قد خم نکرد و اتفاقات خوبی را رقم زد.
کارش وصله پینه نیست، آمده که دوختهای مرتب بزند، گویی میخواهد با بشکاف زندگی، مشکلات و گرهها را بشکافد و این بار خودش همت و تلاشش را نخ زیرین چرخش کند و زندگی را باعشق و همت خودش بدوزد. پستی و بلندیهای زیادی کشیده، تلخ و شیرین دیده اما از جنس زنانی است که آمده تا خودش بسازد.
از جنس زنان کارآفرینی که هم نان میآورند و هم نان میدهند. سکینه عشرستاقی از خطه گرگان، روستای بالاجاده. متولد کرج است اما سبزی دلش به همان گرگان و بالا جاده برمیگردد، ۹سالگی به اقتضای مشکلات شغلی پدرش به زادگاه پدرومادریش برمیگردند. از همان دوران بچگی عشق خیاطی و سوزن زدن داشت. انگار از همان ده ، یازده سالگی روزگار به او کوک زدن را آموخت. از همین سن کودکی خیاطی سرمشق زندگیش شده بود. بیشتر از دوران راهنمایی نتوانست درس بخواند، زود هم ازدواج کرد و وقتی سه فرزند قد و نیم داشت روزگار خوب برایش رقم نزد و مجبور شد خودش سرپرستی فرزندانش را عهدهدار شود.
امیدِ واهی
سخت است مسیری را تصور کنی که زنی تنها باید سه فرزندش را از آب و گل در بیاورد. هم پدر باشد و هم مادر. اما این بانوی گرگانی خودش را آماده و کمرهمت بسته بود تا فعل ساختن را صرف کند. خودش را آماده فراز و فرودها کرده بود، به گونهای که نه هر فرودی ناامیدش کند و نه با هر فرازی به خود غره شود و دست از تلاش بردارد. البته که او سکینه است و نامش بیداد میکند که آرامش و وقار را با خود به همراه دارد.
دست به زانوهایش زده و با قامتی استوار شروع کرد. کار برایش عار نبود و از فروشندگی شروع کرد، از تهران جنس میآورد و در بالاجاده میفروخت. چند صباحی را به این منوال گذراند اما هم هزینه رفت و آمد این کار زیاد بود و هم در این آمدن و رفتنها از بچههایش غافل میشد. فروشندگی را رها و شروع به خیاطی کرد اما مگر تعداد محدود مشتریان بالاجاده میتوانست نان سفره این بانوی گرگانی و پسر و دو دخترش شود. باید چارهای میاندیشید، باید در کنار مهر مادری به فکر بازی کردن نقش پدر و نانآور بودن هم باشد. چاره را در مهاجرت دید. فکر میکرد با رفتن به شهر میتواند مشتریهای بیشتری داشته باشد و بلکه بازار کارش هم رونق بگیرد.
خودش و امیدی که در دلش داشت را بار زد و به گرگان رفت. خانه و مغازهای کوچک را برای زندگی و کار اجاره کرد، تصور میکرد “دهن به دهن و همسایه به همسایه تبلیغ میکنم و از کارم میگویم، کم کم مشتریهایم زیاد میشود و بالاخره به سراشیبی مشکلات میرسم”. پیشرفت کارش را در هیاهوی شهر میدید اما انگار این، آغاز مشکلات بانوعشرستاقی بود. نه تنها گرهای از مشکل اقتصادیش باز نشد بلکه دغدغه بچههایش هم درگیری ذهنیش شده بود. دغدغه اینکه پسرش اسیر دوستان ناباب نشود.
زمان تصمیم بزرگ فرا رسید
فشار اقتصادی هرروز بیشتر میشد، بعضی روزها حتی پولی برای خرید نان خالی هم نداشتند. روزگار به سختی میگذشت اما او هنوز امید داشت، یک سالی از آمدنش به گرگان گذشته بود و به یکی از دوستانش که کیف فروشی داشت برای کار تماس میگرفت. دوستش که میدانست عشرستاقی در خیاطی دستی بر آتش دارد به او پیشنهاد میدهد که همان حرفهای که در آن تبحر دارد را گسترش بدهد. دوستش از نهاد مردمی رسالت و از سازمان های رهیاری گفت، از الگوی تعالی اجتماعی رسالت و کسب وکارهای که در قالب این الگو شکل گرفته. همه اینها را گفت و تأکید کرد که در همان روستای پدریش فعال اجتماعی به نام «جعفر» هست تا برود و به او از کار و مشکلاتش بگوید.
عشرستاقی با صحبتهای که از الگوی تعالی اجتماعی رسالت شنیده روزنهی امیدی در دلش روشن شده و مشتاق می شود که با جعفری ارتباط بگیرد. با فعال اجتماعی بالاجاده تماس میگیرد و بعد از گفت و شنودی که با همدیگر دارند جعفری با تایید اقداماتی که در مدل الگوی تعالی اجتماعی رسالت شکل گرفته به او میگوید که باید در روستا حضور داشته باشی.
این بانوی گرگانی که کار و زندگی در شهر برخلاف آرزوهایش پیش رفت بعد از مشورت با فرزندان و استقبال آنها باری دیگر عزم مهاجرت میکند اما این بار مهاجرت معکوس از شهر به روستا. رفت که دوباره از نو بسازد اما این بار به دور از هیاهوی شهری و با صمیمیت دل روستاییان. این بار در بالا جاده و در بین اقوام، دوستان و هم ولایتیها نه در شهری غریب و دلی تنگ.
بعد از مهاجرت با همراهی فعال اجتماعی و راهبر کانون همیاری اجتماعی بالاجاده دو چرخ خیاطی تحویل گرفت و با عشقی مضاعف کارش را شروع کرد. اما این بار جنس کار متفاوت بود، برای خودش کار میکرد و دسترنجش به جیب کسی دیگر نمیرفت، در کنار بچههایش بود و دغدغهای نداشت. دوست و آشنا بودند و دیگر حس غربتی نداشت و دیگرهای شیرینی که این بار با مهاجرت به روستا برایش رقم خورده بود.
این بانوی گرگانی حال هم مادر است و در کنار فرزندانش، هم پدر است و نانآور خانواده و هم یکی دیگر از بانوان کارآفرین ایران زمین که توانست از پیچ و خم مشکلات زندگی عبور کند و لبخندی شیرین بر لب خانواده و زنانی از جنس خود بکارد. کارش پیشرفت کرد، محصولاتش را متنوع، رقابت پذیر و مطابق خواست مشتریان کرد و به دیگر شهرهای استان ارسال نمود. شاگرد گرفت، آنها را آموزش داد و بعد مستقلشان کرد که روی پای خود بایستند. انگار نمیخواست بقیه، سختیهای که خودش با آنها دست و پنجه نرم کرده بود را تجربه کنند. دخترش را عروس و پسرهایش را راهی سربازی کرد و حالا دیگر دغدغه خودش را ندارد و به گسترش هرچه بیشتر کار و توانمند شدن دیگر زنان روستا است.
عشرستاقی نمونهای از زنان سرزمینمان است که نه تنها شخصیت وابستهای نداشت بلکه با مهاجرت از شهر به روستا و با تکیه بر تواناییهایش ثابت کرد که میتوان بدون نیاز به دولت، کار خلق کرد.