به گزارش «رساگفت»: دِه ارباب، روستایی با فرازوفرودهای بسیار در دلِ زابل و در سرزمین سیستان است. روزگاری، هیرمند این روستا را سیراب میکرد و در سالهای نه چندان دور، روزانه حدود 20 تُن انگور از این روستا برداشت میشد. اما روزگار، روی خوشش را از دِه ارباب گرفت و حال بخاطر شرایط اقلیمی با مشکل بیآبی دست و پنجه نرم میکند. مشکلی بزرگ در دِه ارباب قد علم کرده است؛ به نحوی که دیگر ریگها جای باغها را گرفته بودند، تولید به صفر رسیده و حتی از بقایای درختان هم چیزی نمانده بود؛ اما همدلی و همیاری دِه اربابیها بر این مشکلات چربید و باری دیگر نشان داد به علاوه هم بودن، در هر مکان و هر زمانی، حال خوب را به همراه دارد.
از دِه ارباب و دِه اربابیها گفتیم تا به شیرزنی از این دیار برسیم. از عزم راسخ و اراده قویاش بگوییم و از همتی که سفره دِه اربابیها را پهنتر و دلهایشان را بهم نزدیکتر کرد. قهرمان قصه دِه اربابمان بانویی جوان است که گذر از پیچ و خمهای روزگار، او را همچون الماس صیقلزده، آبدیده و قوی کرده است. ریحانه قادری، پدرش از بزرگان دِه ارباب بود. بانوی داستان ما از همان نوجوانی همه جا همراه پدر بود، پرجنب و جوش و البته باهوش و مشایعت پدر از او فردی اجتماعی ساخته بود.
همتی از جنس زنانه
در سالهای آخر دهه 80 مشکلات زندگیشان زیاد میشود و این بانوی جوان به فکر چاره میافتد. برحسب عادت همیشگیاش، با خودش خلوت میکند، بلکه راهکاری بیابد و حال زندگیشان را تغییر دهد. خلوتهای بانو قادری به دو راه حل میانجامد؛ یکی اینکه کمر همت ببندد و از صفر شروع کند (هم برای کار و هم برای تحصیل). اما راه دوم، اینکه مستمری پدر را بگیرند و با همان گذران زندگی کنند. از آنجایی که او از جنس همان زنانی است که در برابر مشکلات، قد خم نمیکنند، با انتخاب راه حل اول دست بر زانو میزند و محکم میایستد که خودش روزهای خوب را بسازد. تعیین هدف کرد و در مسیرش قدم برداشت.
این بانوی دِه اربابی که در گذشته، مهارتهایی همچون آرایشگری داشته، به فکر تقویت آن برآمد و در دورههای مختلف، شرکت کرد. بعد از مدتی کارآموزی، تصمیم گرفت در روستایشان به عنوان اولین آرایشگر زنانه، کارش را شروع کند. پدرش محل آرایشگاه را مهیا کرد، اما پولی برای تجهیز آن نداشت. تصمیم گرفت برای دریافت وام، اقدام کند. سازمان به سازمان رفتن، سختیهایی برایش به دنبال داشت. اما بالاخره وام را گرفت و کارش را شروع کرد. حال، دیگر قادری شاغل بود و در کنارش با باقیمانده پول وام، به درس خواندنش ادامه داد. با دل و جان کار میکرد. روز به روز تعداد مشتریها بیشتر و کارش رونق گرفت، تا جایی که چند شاگرد گرفت و دیگر خودش آموزش میداد.
این بانوی فعال که فرمانده بسیج روستا و معلم بود، به نوعی معتمد مردم هم به شمار میرفت و گوش شنوای درد و دلهای دِه اربابیها. بعد از گذشت مدتی، یکی از شاگردانش که برای ازدواج و جهیزیه خواهرش مشکل داشت، از او درخواست کمک کرد و همین درخواست کمک، اتفاقات خوبی را با خود به ارمغان آورد. قادری که در تمام صحبتهایش از عِرق دِه اربابیها به دیارشان اشاره میکرد، مشکل شاگردش را با آنها درمیان گذاشت. همه همت کردند و هرکدام، یک گوشه کار را گرفتند و عروس را روانه خانه بخت کردند و این تلنگری بود برای همدلی بیشتر.
طعم شیرین نخستین سفارش
قادری که نشان داده بود زنان ایران زمین، میتوانند بهترین روزها و بهترین کارها را با همت و ارادهشان خلق کنند و خم به ابرو نیاورند، در مدت زمانی کوتاه، با همیاری اجتماعی که بین مردم بوجود آمده بود، چرخه اقتصاد دِه ارباب را به حرکت درآورد. زنان به دوخت و دوز و مردان در پرورش دام مشغول شدند. به یک ماه نکشیده بود که اولین سفارش خیاطی آمد و پشت بند آن، سفارشات بعدی. کار در حال گسترش بود، دیگر خیاطی یکی از کسبوکارهای خرد این روستاییان بود و در زمینههایی همچون ترشی خانگی، کلوچه و شیرینی و … ورود کردند.
این بانوی جوان با همت و ارادهای که داشت، نه تنها حال خود که حال روستایشان را خوب کرد. همتی که سفره مردم دیارشان را پربرکتتر و همدلی و اتحادشان را بیشتر و بیشتر کرد. با نیمنگاهی به چند سال اخیر دِه ارباب، میتوان گفت با اراده این بانوی جوان، این روستا امروز زمین چمن، سردخانه، حسینیه و مدرسه و … دارد. با الهام از همین اراده، امروز حال دِه ارباب خوب است و همیاری اجتماعی، بین کل مردم روستا وجود دارد؛ چه آنهایی که ساکن هستند و چه کسانی که حضور ندارند، اما خاک و آبادیشان را دوست دارند.
دِه اربابیهایی که از این روستا کوچ کرده بودند، همیشه به فکر مردم دیارشان بودند و قادری با اتکا به همین همیاریها و با جمعِ توانِ اهالی، تصمیم گرفت از این به بعد، برای خرید جهیزیه، کمک به ترک اعتیاد، سبدهای حمایتی و کمکهایی از این نوع، حضور داشته باشد. تا مدتی کارها به خوبی پیش میرفت، اما مشکلات اقتصادی، از حجم کمکها کم کرد و این بانوی جوان را به فکر چارهای دیگر انداخت.
در روزهایی که او به فکر تغییر و یا راه حل جدید بود، یکی از دِه اربابیهایی که از این روستا مهاجرت کرده بود به وی پیغام داد که گروهی هستند که در مسیر کسب و کارهای خرد هدفمند و با بهرهگیری از یک الگو فعالیت دارند. همین کافی بود تا قادری، راه حلی پیدا کند. باز هم عزمش را جزم کرد. این بار با قدرت بیشتر؛ برای به حرکت درآوردن چرخه اقتصادی دِه ارباب. با مشورت بزرگان روستا آن گروه را دعوت کردند و صحبتهایشان را شنیدند. او که توانایی روستا را در زمینههایی همچون خیاطی و دامپروری به خوبی میشناخت، به صحبت با زنان روستا نشست و آنها را آماده کار کرد. از طرفی مردان دِه ارباب نیز اعلام آمادگی کرده بودند.